ساریناسارینا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

سارینای مامان و بابا

خدایا شکرت

    دختر که داشته باشی،  با خود تصور می کنی پیچ و تاب شانه را در نرمی موهایش وقتی کمی بلند تر شوند و کیف عالم را می بری از انعکاس تصویر خرگوشی بستنشان...  دختر که داشته باشی،  خیال می کشاندت به بعد از ظهر گرم روز تابستانی که گوشواره های میوه ای از گیلاس های به هم چسبیده به گوش انداخته اید همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود و خنده ی ازته دل امانش را می برد... دختر که داشته باشی  انتظار روزی را می کشی که با هم بنشینید در حیاط خانه مادربزرگ  وگل های یاس سفید و زرد به رشته درآمده گرانبهاترین گردن آویز دنیا شود&n...
3 ارديبهشت 1393

روز مادر

دخترم ازت خیلی خیلی ممنونم ... امسال من هم، نام مادر را به تو مدیون شدم و برای اولین بار در روز مادر احساس مادری داشتم.. امسال بزرگ ترین هدیه ی روز مادر، مادر شدنم برای اولین بار بود و از این بابت بسیار زیاد خرسند و ممنونم از تو زیبا روی ماهگونم .. نفس جان،الهه ی پاکی و تقدس، سارینا جانم ... ...
1 ارديبهشت 1393

روز مادر

دخترم ازت خیلی خیلی ممنونم ... امسال من هم، نام مادر را به تو مدیون شدم و برای اولین بار در روز مادر احساس مادری داشتم.. امسال بزرگ ترین هدیه ی روز مادر، مادر شدنم برای اولین بار بود و از این بابت بسیار زیاد خرسند و ممنونم از تو زیبا روی ماهگونم .. نفس جان،الهه ی پاکی و تقدس، سارینا جانم ... ...
1 ارديبهشت 1393

روز گردش و تفریح

امروز روز ویژه ای بود، از صبح ساعت 8 بامداد بیدار شدی و ما به هر طریقی بود نتوانستیم شما رو بخوابونیم ... خدایی خیلی خوابم میومد شب قبلش تا ساعت 3 بیدار بودم بالاخره در ساعت 10 صبح با خوردن یک کاسه سرلاک سنگین شدی و به خواب عمیقی فر رو ر فتی و من با آرامش خوابیدم ساعت 12 بود که خاله نرگس تلفن زد و من با خواب آلودگی کامل جواب دادم بله خندید و گفت  هنوز خوابی؟ گفتم بله این دختر تازه خوابیده اونم کلیی قربون صدقه ات رفت و گفت بلند شو بریم بیرون تفریح  گفتم حال ندارم کسلم ولی اصرار کرد که برم گفت دلش برای شما یه ذره شده   خلاصه با عجله از خواب بیدار شدیم و شما رو شستیم و تعویض پوشک رو انجام دادیم و یک مرحله شیر دهی انجام دادی...
27 فروردين 1393

سال 1393

سلام دخترم ... دیگه حسابی برای خودت خانوم شدی مامان جون ... ببخشید کع انقدر دیر به دیر میام وبلاگتو آن میکنم ولی واقعا شما دیگه وقتی برای من نمیزاری عزیزم امروز 7 ماهت تموم شد عزیزم عید امسال که 15 روز تعطیلات رسمی بود هفته اول موندی تهران و شما با اقوام دیدار کردی البته دیدار که چه عرض کنم !!!! هر کی رو میدیدی فوری بغض میکردی و گریه سر میدادی وااااااای که بعضی موقعها دلم میخواست زار بزنم .... هففته دوم یکم عادی تر شد چون یکم عادت کردی رفتیم سمنانو به فامیلای بابا سر زدیم که البته بغل کسی نمیرفتی و فقط تو بغل خودم بودی و روز سیز ده بدر رفتیم شهمیرزاد و شما بیشتر لحظاتو تو ماشین سپری کردی عزیزززم اینم عکسای اولین عید قشنگ ترین سین دینا ساری...
25 فروردين 1393